.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۷۵→
برای اولین بار روی تخت ارسلان،توی خونه ارسلان به خواب رفتم...اما درنبود ارسلان!
باصدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.
همین که چشم بازکردم،چشمم خورد به قاب عکسی که تو بغلم بود!
نگاهم روی عکس چرخید...و روی دوتاتیله مشکی آروم گرفت!
باخیره شدن به چشماش،لبخندتلخی روی لبم نشست...زیرلب زمزمه کردم:
- دلم برات تنگ شده بی معرفت!
بغض توی گلوم دوباره جون گرفت...دلم می خواست بزنم زیرگریه...۱۲ روز از نبود رادوین می گذشت و۵ روز بودکه من ازفرط دلتنگی همه زار وزندگیم وجمع کرده بودم وبه خونه ارسلان پناه آورده بودم
تمام شب وروزم اینجا،توهمین خونه خلاصه میشه!تواین ۱۲ روزی که از نبودش می گذره اونقدر گریه کردم که حس می کنم بخاطر اشک ریختن دیگه آبی توبدنم نمونده ولی هنوزم گریه می کنم!...خودمم نمی دونم چمه! این احساسی که توقلبمه ومن ودرگیر خودش کرده فقط یه دلتنگی ساده نیست!این احساس خیلی عجیبه...من دلتنگی وزیاد تجربه کردم.جنس این احساس باجنس دلتنگی فرق می کنه...این احساس یه چیزی فراتراز دلتنگیه...تواین چندروز به هرجایی که پاگذاشتم وبه هرچیزی نگاه کردم به یاد ارسلان افتادم!...دانشگاه،خونه ام،خونه خودش...همه چیز وهمه کس من وبه یاد ارسلان میندازه!هربارکه گوشیم زنگ می خوره مثل وحشیا می پرم روش وبه امید اینکه ارسلاپن پشت خطه بانیش باز جواب میدم اما صدای دیگه ای به جز صدای ارسلان به گوشم می خوره!...این روزا خیلی سردرگم وگیجم...انگار یه چیزی روگم کردم...شاید گمشده من ارسلانه!شاید اگه برگرده ازاین سردرگمی خلاص بشم!شاید...
بعداز اون شبی که توخونه ارسلان،روی تختش،خوابیدم با تمام وجود لمس کردم که بدون عطر تن ارسلان نمیشه نفس کشید!...بدون نگاه کردن به قاب عکس روی میزش نمیشه زنده موند...بدون درآغوش گرفتن این قاب عکس لعنتی نمیشه زندگی کرد!...ارسلان هرروز بهم زنگ میزنه اما روزی یه بار زنگ زدن هیچ دردی وازاین دل لامصب دوا نمی کنه!هربارکه صداش ازپشت گوشی به گوشم می خوره،اشکم سرازیر میشه...بغض توی گلوم خفه ام می کنه.دلم میخواد داد بزنم وبگم برگرد!طاقت این همه دوری وندارم...اما غرورم نمیذاره...این لعنتی نمیذاره!
۵ روزیه من کلا دیگه خونه خودم نمیرم!...صبح روی تخت ارسلان ازخواب بیدار میشم وشب هم روی همین تخت به خواب میرم!... دست خودمم نیست!روی تخت خودم خوابم نمی بره.حتما باید روی تخت ارسلان بخوابم!باید این قاب عکس و ببوسم ومحکم به خودم فشارش بدم تا خوابم ببره...باید صبح که از خواب بیدار میشم بوی عطرتلخش وباتمام وجود وارد ریه هام کنم تا روزم شروع بشه...هوای هرجای دیگه ای به جزاین خونه،برام نفس گیره!... وقتیبه هردلیلی اینجا نیستم،لحظه شماری می کنم که برگردم و پام وبذارم تواین خونه...اینجا تنها جاییه که بوی ارسلان ومیده!تنهاجایی که اجازه نفس کشیدن وبهم میده...اینجا تنهاجاییه که من بدون ارسلان می تونم توش دووم بیارم!
باصدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.
همین که چشم بازکردم،چشمم خورد به قاب عکسی که تو بغلم بود!
نگاهم روی عکس چرخید...و روی دوتاتیله مشکی آروم گرفت!
باخیره شدن به چشماش،لبخندتلخی روی لبم نشست...زیرلب زمزمه کردم:
- دلم برات تنگ شده بی معرفت!
بغض توی گلوم دوباره جون گرفت...دلم می خواست بزنم زیرگریه...۱۲ روز از نبود رادوین می گذشت و۵ روز بودکه من ازفرط دلتنگی همه زار وزندگیم وجمع کرده بودم وبه خونه ارسلان پناه آورده بودم
تمام شب وروزم اینجا،توهمین خونه خلاصه میشه!تواین ۱۲ روزی که از نبودش می گذره اونقدر گریه کردم که حس می کنم بخاطر اشک ریختن دیگه آبی توبدنم نمونده ولی هنوزم گریه می کنم!...خودمم نمی دونم چمه! این احساسی که توقلبمه ومن ودرگیر خودش کرده فقط یه دلتنگی ساده نیست!این احساس خیلی عجیبه...من دلتنگی وزیاد تجربه کردم.جنس این احساس باجنس دلتنگی فرق می کنه...این احساس یه چیزی فراتراز دلتنگیه...تواین چندروز به هرجایی که پاگذاشتم وبه هرچیزی نگاه کردم به یاد ارسلان افتادم!...دانشگاه،خونه ام،خونه خودش...همه چیز وهمه کس من وبه یاد ارسلان میندازه!هربارکه گوشیم زنگ می خوره مثل وحشیا می پرم روش وبه امید اینکه ارسلاپن پشت خطه بانیش باز جواب میدم اما صدای دیگه ای به جز صدای ارسلان به گوشم می خوره!...این روزا خیلی سردرگم وگیجم...انگار یه چیزی روگم کردم...شاید گمشده من ارسلانه!شاید اگه برگرده ازاین سردرگمی خلاص بشم!شاید...
بعداز اون شبی که توخونه ارسلان،روی تختش،خوابیدم با تمام وجود لمس کردم که بدون عطر تن ارسلان نمیشه نفس کشید!...بدون نگاه کردن به قاب عکس روی میزش نمیشه زنده موند...بدون درآغوش گرفتن این قاب عکس لعنتی نمیشه زندگی کرد!...ارسلان هرروز بهم زنگ میزنه اما روزی یه بار زنگ زدن هیچ دردی وازاین دل لامصب دوا نمی کنه!هربارکه صداش ازپشت گوشی به گوشم می خوره،اشکم سرازیر میشه...بغض توی گلوم خفه ام می کنه.دلم میخواد داد بزنم وبگم برگرد!طاقت این همه دوری وندارم...اما غرورم نمیذاره...این لعنتی نمیذاره!
۵ روزیه من کلا دیگه خونه خودم نمیرم!...صبح روی تخت ارسلان ازخواب بیدار میشم وشب هم روی همین تخت به خواب میرم!... دست خودمم نیست!روی تخت خودم خوابم نمی بره.حتما باید روی تخت ارسلان بخوابم!باید این قاب عکس و ببوسم ومحکم به خودم فشارش بدم تا خوابم ببره...باید صبح که از خواب بیدار میشم بوی عطرتلخش وباتمام وجود وارد ریه هام کنم تا روزم شروع بشه...هوای هرجای دیگه ای به جزاین خونه،برام نفس گیره!... وقتیبه هردلیلی اینجا نیستم،لحظه شماری می کنم که برگردم و پام وبذارم تواین خونه...اینجا تنها جاییه که بوی ارسلان ومیده!تنهاجایی که اجازه نفس کشیدن وبهم میده...اینجا تنهاجاییه که من بدون ارسلان می تونم توش دووم بیارم!
۲۹.۶k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.